روایتی جالب
 
سفر در زمان و مکان
 
 

 

نادر شاه تعجب کرد و گفت:" چرا نمی گیری؟ "

و پسر بچه گفت:" مادرم مرا می زند می گوید تو این پول را دزدیده ای. "

نادر گفت:" به او بگو نادر این سکه را داده است. "

پسر گفت:" مادرم باور نمی کند، می گوید نادر مردی سخی است. او اگر به تو پول می داد، یک سکه نمی داد، زیاد می داد. "

نادر از حرف بچه خیلی خوشش آمد.

این جا بود که از اسب پیاده شد و یک مشت سکه ی طلا در دامن پسر بچه ریخت.

خلاصه این طوری بود که یک الف بچه با حرف هایش نادر شاه افشار را خام کرد.


منبع: دانستنی ها، دوره ی جدید، شماره ی 90 ، 27 مهر 1392 ، صفحه ی 91

 

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 1 آبان 1392برچسب:, :: 22:34 :: توسط : HS : 6r

درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
نويسندگان

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 3
بازدید هفته : 46
بازدید ماه : 72
بازدید کل : 14082
تعداد مطالب : 23
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1